1.01.2013

دلم گرفته .. از روزهایی که مامانم کمر درد داشت و من کمکش نمی کردم تو کارای خونه . حالا فرسنگها دورم ازش و خودم به این درد مبتلا شدم و فهمیدم چی میکشیده/ وقتی تو برف های 30 سانتی اینجا واسه اولین بار راه رفتم یاد روزهای بچگی افتادم که مامانم تعریف میکرده ساعت 6 صبح من تو بغلش میزده بیرون بره دانشگاه و تا سر کوچه برسه چادرش گوشه لبش یخ میزده . اون موقع ها مامان فقط واسه سرکار رفتن چادر می کرد .

دیشب جشن سال نو بود اما بخاطر کمر درد و سرماخوردگی من نرفتیم.

25.12.2012

2 روز دیگه سالگرد ازدواجمونه و اولین سالی که دور از خانواده هامون هستیم. مشکل اساسی اینجاست که همسر جان عادت به کادو خریدن نداره و از این سیستم ها خوشش نمیاد . شاید فکر کنین خسیس اه اما نه خیلی هم دست و دلبازه و شده خودش کمتر بخوره کمتر بپوشه واسه من کم نمی ذاره اما برعکس منه. من عاشق اینم که کسی سورپرایزم کنه واسم کادو بخره نه بخاطر کادو بلکه بخاطر اینکه ببینم و بفهمم من واسش مهمم اما هرچی سعی کردم نشد از سال اول تولد سالگرد ازدواج و عید رو همش واسش کادو می خریدم که یادش بدم اما دریغ دریغ فقط اگر ماموریت خارج کشور می رفت واسم خرید می کرد انصافا هم خوب می خرید .


خیلی باهاش صحبت کردم مستقیم غیر مستقیم اما گوشش بدهکار نیست. منم دیگه نایی ندارم که منم واسش کادو بگیرم.... تولد ها سالگرد ها میان میرن اما دست خالی دل خالی چشم براه ):