یک هفته گذشت

از سرکار اولم اینجا یک هفته گذشت .. بگذریم که اولش بی نهایت سخت بود . و حتی روز سوم تو خیابون گریه ام گرفته بود.  بگذریم که دختر ایرانی همکارم نمی دونم رو چه حسابی باهام فارسی حرف نمی زنه و الکی میگه با شوهرم هم تو خونه انگلیش حرف می زنم... به نظر من فارسی حرف نزدنش یکجور عدم صمیمت رو می رسونه . بدرک . من کار خودم رو می کنم 

نقطه 0

امروز یک روز قبل از شروع رسمی کار جدیدمه اینجا . استرس دارم شدید. این روزا رو خوب باید یادم بمونه ... واقعا پروانه ها تو دلم پر پر می زنن ....

پروردگار

تا کی نمی خوام رو خودم کار نکنم؟ چرا نشونه های خدا رو دست کم می گیریم. آذین دوست عزیز وبلاگی من دیدی تو کمتر از 2 ماه خدا قدرت شو به من نشون داد؟ دیدی بهم غیر مستقیم گفت من هر انچه باید به تو دادم بی خودی منتظر نباش...


نمی دونم نمی دونم ... باید بیشتر به قدرت خدا ایمان بیاریم خیلی خیلی بیشتر .. که اگه اون نخواد یک برگ هم از درخت نمی افته پائین .


مرسی خدای مهربونم که مدتهاست فراموشت کردم .