روزها میان و میرن
تو کارم خوب جا افتادم . مرد من خسته است. خسته از خونه نشینی . همه اش می گه من واسه زندگی مشترک ساخته نشدم ( یعنی خودش ) ، دو سه بار که گفت و حرف از رفتن رفت فهمیدم که چقدر دوستش دارم و بدون اون نمی تونم نفس بکشم . یادم افتاد که باید شکرگزار خدا باشم خیلی بیش از قبل
خدایا خودت کمکم کن
امشب برگشته میگه آچمزت می کنم ، میذارم میرم . منم گفتم می خوای بری برو همش حرف اشو نزن
من دوستش دارم جنس دوست داشتنم هم دوست داشتنه نه عشق ،