سلام

سلام رفقا

هنوز هستین؟

66

سلام دوستای خوبم

حال و هوای این روزا عجب بهاری شده. همیشه نیمه اول سال رو بیشتر از نیمه دومش دوست داشتم. توی نیمه اول همیشه حالم بهتره. روزا همینجوری میگذره و هر روزی که میگذره ، حس درجا زدن بیشتر خودنمایی میکنه و آزاردهنده تر میشه. اون روز داشتم فکر میکردم چقدر تو زندگیم گیر و گرفتاری دارم. انگار همه چی قفل شده. انگار همه چی طلسم شده. نمیدونم چرا اینجوریه. هیچی پیش نمیره. اون سرمایه گذاریمون تقریبا به بن بست خورده و اگه طرف واقعا کلاهبردار از آب دربیاد ، کلاهمون پس معرکه اس. حتی همسر هم داشت همینو میگفت که چرا اینجوریه اوضاع زندگیمون. هر چی تلاش میکنیم انگار داریم آب تو هاون میکوبیم. همه چی بی نتیجه و بیهوده اس. روزا فقط میگذره بدون هیچ پیشرفت و گشایشی که یه ذره حالمونو بهتر کنه و امیدوار بشیم. نمیخوام ناشکری کنم اما بعضی وقتا حس میکنم مغزم از فشار فکر میخواد منفجر بشه. مساله بچه یه طرف ، مساله سرمایه گذاری و اون آپارتمانی که فروختیم و هر روز بنگاه و خریدارش یه بازی درمیارن و واقعا اعصاب نذاشتن واسمون یه طرف. یه موضوع دیگه هم اینه که توی مدتی که واسه iui دارو مصرف میکردم دچار درد سینه شدم. بعد وقتی حس کردم طبیعی نیست سونوگرافی انجام دادم و مشخص شد که یه تعداد کیست ریز خفیف خوش خیم توی هر دوسینه وجود داره. خیلی بهمم ریخت. دکتر گفت احتمالا بخاطر مصرف داروهاست و البته استرس. با توجه به iuiقبلی که منفی شد به احتمال زیاد دفعه بعد دکتر پیشنهاد ivf میده و با توجه به سونوی سینه گویا مصرف دارو میتونه واسه من ریسکی تر از فقط هایپر شدن باشه. میترسم مصرف دارو کیستها رو تحریک کنه. واقعا دیگه مغزم کار نمیکنه. دیگه نمیدونم چی درسته چی اشتباه. تقریبا هر قدمی که تو زندگی برمیداریم به بن بست میخوره. گاهی احساس میکنم امید مسخره ترین مفهومه وقتی هر چی بیشتر امیدوار شدم بدتر توی ذوقم خورده.

بازم نمیخوام ناشکری کنم اما خب من اگه جای خدا بودم سعی میکردم نذارم بنده ام به اون حدی از ناامیدی برسه که به همه چیز شک کنه.

65

سلام دوستان

ممنون که هنوز اینجا رو می خونید و با حرفهاتون همراهیم می کنید. حرف خاصی ندارم جز اینکه برای بار دوم آی یو آی کردم و برای بار دوم منفی شد. روز آی یو آی نتیجه آزمایش همسر خوب نبود. از همونجا خورد تو ذوقم ولی چیزی نگفتم. دیگه واقعا خودم رو باختم. شاید بهم بخندید ولی این روزا در برابر همه زنهایی که تونستن مادر بشن حالا در هر جایگاه و موقعیت اجتماعی ، احساس حقارت می کنم. یه جور احساس بی لیاقتی وجودمو گرفته و نمیتونم خودم رو از این افکار خلاص کنم. فکر به آینده بدجوری می ترسونتم. اینکه نگاهها روز به روز سنگین تر میشه و حضورمون توی هر جمعی آزاردهنده تر میشه.. هیچوقت فکرشو نمیکردم یه زمانی همچین روزای سختی رو تجربه کنم. روزای تلاش و عدم اطمینان از نتیجه. یه مشکل دیگه اینه که با مصرف داروهای آی یو آی من دچار عارضه تحریک بیش از حد تخمدان میشم. حتی این دفعه آخری که دوز داروها پایین تر بود هم دچار اون علایم شدم ولی با شدت کمتر از دفعه قبلی. دیشب به دکترم پیام دادم و گفتم نتیجه رو. خیلی ناراحت شد. گفت تخمکهات خیلی خوب بود و واقعا شانسی بود که نشد و چقدر حیف ! بهش میگم من که با دوز داروهای آی یو آی هایپر میشم ، اگه بخوام برم توی سیکل آی وی اف دیگه چیکار کنم ؟ این موضوع واسم خیلی دلهره آوره.. ولی با توجه به نتیجه آزمایش آخر همسر ، به نظر میاد باید بریم برای آی وی اف ! چیزی که همیشه ازش وحشت داشتم. اما ظاهرا چاره دیگه ای نیست ! دکترم گفت بیا معرفیت کنم فوق تخصص نازایی ! وقتی میگه نازایی ، این کلمه هی تو ذهنم میچرخه و اشکم می ریزه. نمیدونم چی تایپ کنم. میگه هرجا رفتی قبلش بگو هایپر میشی که با احتیاط دارو بدن. به همسر که گفتم این دفعه هم هیچی به هیچی ، فقط سکوت کرد.......

خیلی خودمو باختم ... حتی انگیزه ام و هم همینطور..به خودم میگم اینهمه تلاش همش بی نتیجه اس. هی دوباره و دوباره بریم که چی بشه! دیگه دلم نمیخواد تو هیچ جمعی باشم. این مشکل باعث شده اعتماد به نفسمو خیلی از دست بدم. نمیدونم آخرش چی میشه ....واقعا نمیدونم... دوستانی که بچه دارین لطفا بیاین بگین آیا بچه ارزششو داره که اینهمه خودمونو واسه داشتنش به آب و آتش بزنیم ؟؟

مرسی که هستید.

64

سلام دوستان خوبم.

امروز داشتم فکر میکردم که توی این دو سالی که از تاسیس این وبلاگ میگذره ، چه تغییراتی در من و زندگیم ایجاد شده؟ خب تغییرات چشمگیری نبوده و این منو غمگین میکنه. البته توی روابطم با همسر به یه ثبات تقریبا امیدوارکننده ای رسیدیم که خودش خیلی خوبه. هردومون پخته تر و عاقل تر شدیم یه جورایی. دیدین بعضی ها چقدر زندگی هاشون انگار روی دور تنده ؟ مال ما برعکسه. همه چیز خیلی کند پیش میره. همه چیز دیر به نتیجه میرسه تازه اگه بشه نتیجه ای براش متصور بود ! مثل همین موضوع بچه دار شدن که برای ما تبدیل شده به معضل بچه دار شدن. خسته ایم. هر دوتامون . همین مایی که تا همین یک سال پیش هم نبودن بچه زیاد برامون مهم نبود ، الان به همین خاطر داریم روز به روز منزوی تر میشیم. نه اینکه از عمد باشه. ناخودآگاه داریم به این سمت پیش میریم . کم کم داریم متوجه تغییر نگاههای دیگران میشیم و تحمل سنگینیش برامون سخت تر و سخت تر میشه. همسر اون شب با خنده میگه اگه اینجوری پیش بره مجبوریم چن سال دیگه جمع کنیم بریم خارج از کشور زندگی کنیم که دیگه جلوی چشم نباشیم تا بلکه فراموش بشیم ! شاید به ظاهر خنده دار باشه ولی خیلی غصه داره این حرف. تمام تلاشمو دارم میکنم که زیر بار این فشار عقده نکنم و خداروشکر تا حالا هم موفق بودم. ولی فشاری که تحمل میکنم گاهی کمرشکنه. شاید خیلی هاتون حرفهای من به نظرتون احمقانه باشه ولی من معتقدم که زندگی وقتی به زناشویی میرسه ، اگه بچه ای بوجود نیاد اون وسط ، یه خلاء خیلی بزرگ ایجاد میکنه که در دراز مدت کهنه تر و عمیق تر میشه .خصوصا وقتی زن و مرد پا به سن میذارن. انکار نمیکنم که من یه زنم و بخاطر زن بودنم ، دلم پر میکشه واسه مادرانگی. ولی وقتی میبینم خیلی دورم ازش و هر چی بیشتر میدوم معنیش این نیست که رسیدنی در کار باشه خیلی خسته و ناامید میشم. به ماه قبل خیلی امیدوار بودم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. بخاطر یک روز تاخیر رفتیم آزمایشگاه.اولش تا جواب حاضر بشه یه هیجان خاصی توی چهره همسر میدیدم ولی همینکه خانومه گفت منفیه  انگار آب سرد ریختن رو سرمون ! دیگه حرفی نداشتیم.بی صدا سوار ماشین شدیم و برگشتیم . پس این معجزه ها که میگن کجاست ؟؟

چرا واسه یکی به راحتی آب خوردنه واسه یکی دیگه به محالی جابجا کردن کوه ؟

خدایا شکرت...

63

سلام دوستان خوبم

منو ببخشید بابت تاخیرهای طولانیم. فضای وبلاگ زیادی خلوت و سوت و کور شده. اما مدسی که هنوزم به یادم هستید و منو میخونید. زندگی روال عادیشو طی میکنه. از بعد از iui دیگه درمان رو پیگیری نکردیم . با اینکه سعی میکنم خودمو زیادی درگیر نکنم و استرس به خودم وارد نکنم ولی هر صبح که بیدار میشم ، یه استرس بدی که بخاطر همین موضوعه وجودمو میگیره. همشم از خودم میپرسم ینی آخرش چی میشه؟؟؟ و طبق معمول جز استرس جوابی ندارم.

گفتم صبح یاد یه چیزی افتادم. الان 3_ 4 روزی میشه که صبح ها به محض بیدار شدن و چشم باز کردن ، یه لایه توری مانند سیاه جلوی چشمام میبینم. روز اول و دوم اهمیت ندادم ولی دیروز و امروز خیلی نگرانم کرد. بعد از نیم ساعت برطرف میشه ولی تو همون نیم ساعتم مدام جلوی میدان دیدم یه لایه سیاه توری ماننده که به هر طرف نگاه میکنم لایهه به سمت مخالف میره. یک سال پیش بخاطر مقدار خفیف تر این موضوع رفتم چشم پزشک و اون گفت که مشکلم میگرن چشمیه. داروی خاصی نداد ولی گفت بد نیست یه متخصص مغز و اعصابم ویزیتم کنه که دیگه دنبالش نرفتم. حالا بعد از اون مدت این اتفاق تو این چن روز دوباره افتاده و حسابی نگرانم کرده. با این تفاوت که دفعه قبلی سردرد هم داشتم ولی این چند روز اصلا سردرد نداشتم. نمیدونم مشکل از کجاست. امروز زنگ زدم واسه نوزدهم نوبت چشم پزشک گرفتم . امیدوارم که مشکل جدی نباشه. از صبح همش دارم تو نت دربارش سرچ میکنم ولی چیز خاصی دستگیرم نشده.

مثل همیشه محتاج دعاهای مهربونتونم.

مرسی که هستین.

62

سلام دوستان 

بعد از این غیبت طولانی من و وقفه ای که بعدش به خاطر مشکل بلاگفا پیش اومد ، واقعا نوشتن برام سحت شده. امیدوارم شماها هر جا که هستید خوب و خوش و سلامت باشید. این مدت که نبودم اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه یه کم جدی تر دنبال کارهای درمان بودیم و یک بار هم تا آخرین مرحله قبل از انجام iui پیش رفتیم اما از اونجایی که دستور دارو رو درست به من نداده بودن ، نتیجه ای که می بایست حاصل نشده بود اما با این وجود دکتر وقتی سونوگرافی کرد خیلی تعجب کرد. اونقدر که مانیتور رو به همکارش نشون داد و گفت ببین با اینکه دارو رو درست مصرف نکرده چه خوب جواب داده ! ولی همین خانم دکتر به من توصیه کرد که اون ماه رو iui انجام ندم و منم به حرفش اعتماد کردم که ای کاش نمیکردم. ماه بعد درمان با دوز بالاتری شروع شد . بالاخره iui رو انجام دادم و از یکی دوروز بعدش دردای من شروع شد. هرچی سعی کردم به روی خودم نیارم دیدم نمیشه و بعد از مراجعه به بیمارستان و سونو و آزمایش ، مشخص شد که بدنم هایپر شده و به اندازه 900 سی سی آب توی شکمم جمع شده بود. مامانم از مراجعه اضطراری ما به بیمارستان چیزی نمیدونست و وقتی آخر شب زنگ زد ، بغض تمام اون چند روزم پشت تلفن شکست... یه شکم متورم زشت و به نفس نفس افتادنهام و دردی که امونم رو بریده بود ، خیلی حساس و زودرنجم کرده بود و این مجموعه با پریود شدنم بعد از 14 روز از انجام عمل تکمیل شد... روزای بدی بود که فقط تو خودم ریختم و درباره اش با هیچ کس حرفی نزدم. اون چند روز حالم انقدر بد بود که حتی از انجام دوباره iuiهم به شدت میترسم ؛ دیگه چه برسه به مراحل بالاتر و داروهای به مراتب قوی تر توی ivf. 

همسر توی تمام اون روزا تنها کسی بود که همراهم بود و تنهام نذاشت . هر چند که یک بار توی موقعیت بدی دوستاش و به من ترجیح داد و بماند که چقدر دلم گرفت از این کارش. 

خلاصه که همچنان در حال درجا زدنیم !

 

پی نوشت 1: دوست خوبی که همیشه با کامنتهات منو همراهی میکردی، اون کتابی که توصیه کردی و خریدم و خوندم. کتاب خوبی بود اما چون خیلی ازش گذشته و همینطور مشکلاتی که بعدش پیش اومد ، نمیتونم تحلیل درستی ازش رو اراءه بدم.

پی نوشت 2: ممنونم که این مدت تنهام نذاشتید. مرسی از همراهیتون.

61

سلام.

من هستم. دوباره مینویسم. ممنون که همراهید.

60

سلام دوستان

این اولین پست سال 94 هست. امیدوارم سال خوبی رو آغاز کرده باشید و تعطیلات عید هم بهتون خوش گذشته باشه. این تعطیلات رو من کلا در کنار خانواده ام بودم و خیلی خوب بود و خوش گذشت. همسر هم کنار خانواده خودش بود. سیزده بدر هم که طبق معمول هرسال جدا بودیم و هرکی با خانواده خودش بود. فکر میکنم قبلا در این باره توضیح داده ام . اینکه همسر هیچ 13بدری رو با من نمیاد و میگه اگه دوس داری تو بیا با من وگرنه که من با تو نمیام. اینه که بعد از سال اول که من با خانواده اون رفتم و تقریبا بدترین 13 بدرم بود ، دیگه با هم نبودیم. البته تو ایام عید یکبار با خانواده من اومد و رفتیم ناهارو بیرون خوردیم اما 13 حسابش جداست چون اون میخواد با فامیل خودش باشه و حسابی خوش بگذرونه. منم مانعش نمیشم...هرچند برام سخته....

خلاصه تعطیلات عید ما خیلی کم پیش هم بودیم. دیروز هم که برمیگشتیم خونه خودمون، توی راه هیچ حرفی برا هم نداشتیم. البنه من تعریفیا رو روز قبلش براش گفته بودم اما اون هیچ حرفی نداشت. گفتم اینهمه تعطیلات هیچ مورد تعریف کردنی پیش نیومد ؟ گفت نه !! خب مدل ما هم اینطوریه دیگه. دیشبم خسته و کوفته رسیدیم خونه و دوش گرفتیم و شام خوردیم و خوابیدیم. صبح هم اون رفت سرکار و منم مشغول مرتب کردن خونه و حابجا کردن وسایل و شستن یه عالمه لباس شدم. همه چیز به ظاهر خوبه و مشکلی نیست اما احساس میکنم با هم فرسنگها فاصله داریم . اینو از حرفی واسه هم نداشتنمون بعد از اونهمه تعطیلات فهمیدم....

 

پی نوشت 1 : م.آ عزیز اون کتاب رو هنوز پیدا نکردم اما اسمشو قبلا شنیده بودم. ممنون که با پیشنهادتون باعث شدید به صرافت خوندنش بیفتم. حتما اینکارو میکنم و درباره اش حتما باهاتون حرف میزنم. مرسی که هستید.

پی نوشت 2: ممنونم از همراهی تون.

59

سلام 

سال 93 هم کم کم داره نفسهای آخرشو میکشه و داره میره که به خاطره ها بپیونده. سال قبل این موقع ها شور و هیجان بیشتری داشتم. با یه انرژی خاصی وجب به وجب خونه رو تمیز میکردم. دلم میخواست خونه از تمیزی برق بزنه. همینطورم شد. خونه از تمیزی میدرخشید. همه چیز تمیز و مرتب سرجای خودش بود تا اینکه اون اتفاق افتاد و زیرورو کرد همه چیز رو. هیچوقت یادم نمیره موقع سال تحویل چه حال بدی داشتم. اگه اونهمه مهمون تو خونه نبود ، دلم میخواست بلند بلند گریه کنم. تمام انرژیم تحلیل رفته بود. خنده هام زورکی. اما اون روزا هم گذشت. فراموش نشد. فقط کهنه شد. از طرفی هم توصیه ها و فشارها برای بچه دار شدن از سمت اطرافیان شدت گرفت و بعد از یه مدت ما هم به صرافت افتادیم. اولین باری که خودم رو مقابل تابلوی کلینیک ناباروری دیدم ، خیلی دلم برای خودم سوخت اما باید تن میدادم و این آغاز راه بود. راهی که هنوز به پایان نرسیده و حتی نمیدونم میشه پایانی براش متصور شد یا نه. روزی که رفتم عکس رنگی بگیرم ، اشکی که از گوشه چشمم جاری شد و رفت پشت گوشم ، از سر درد نبود... از سر بغض سنگینی بود که بخاطر همه "نشدن" های زندگیم توی گلوم تلنبار شده بود و عکس رنگی فقط بهانه شکستنش بود. نه اینکه ناامید باشم اما سعی میکنم زیاد هم خودمو دلخوش نکنم. سخته و گاهی حتی از توانم خارجه اما باید بتونم از پسش بربیام. امسال یه دست سطحی به سروروی خونه کشیدم که هنوزم تموم نشده. فقط دیروز یه مقدار جو سبز کردم برای عید. از دیروز مدام حواسم بهش هست. امروز صبح که نگاش کردم ، بعضی از دونه ها جوونه زده بودن و انگار یه بغل ذوق ریختن تو دلم. کاش حداقل سبزه عیدم سبز بشه ....

شاید این آخرین پست امسال باشه. از همتون ممنونم که کنار لحظات سختم بودین و با ایمیل ها و کامنتهای خصوصی و عمومیتون باهام همراهی کردین. انشالا که سال جدید برای همه مون سالی سرشار از رشد و سلامتی و شادی وموفقیت باشه. الهی سفره دلتون همیشه سبز باشه و دلهاتون همیشه گرم .

اگه یادتون بود سر هفت سین منو فراموش نکنید....

دوستتون دارم خیلی زیاد.

58

سلام دوستان

داریم کم کم قدمهای اولیه رو برمیداریم و من سعی میکنم خونسرد و آروم باشم. دفعه قبل که رفته بودیم مطب دکتر، قرار گرفتن تو جو اونجا باعث شد خیلی استرس بگیرم. این دفعه لازم بود یه سری تاییدیه ها رو از مطب بگیریم که من همش تو ماشین نشستم و همسر رفت دنبالش. میدونستم که اگه برم دیدن اون قیافه های خسته بازم بهم استرس وارد میکنه. اینه که تصمیم دارم تا واقعا حضور خودم لازم نباشه ، به اون مطب نرم. دو روز پیش بالاخره عکس رنگی رو گرفتم. همونطوری که در موردش خونده و شنیده بودم ، درد داشت اما قابل تحمل بود. نتیجه اش هم خدارو شکر خوب بود و همه چیز نرمال بود. دو سه روز گذشته رو من و همسر همش درگیر دکتر و آزمایشگاه و مرکز رادیولوژی بودیم. هر دوتامون آزمایش داشتیم. تا نتیجه بقیه آزمایشامون آماده بشه دو هفته طول میکشه و همون موقع همه رو با هم میبریم نشون دکتر میدیم تا ببینیم چه راهی پیش پامون میذاره. این روزا سعی میکنم حواس خودمو پرت کنم تا تو فکر بچه نرم. سعی میکنم به این دکتر رفتنا و آزمایش دادنا به چشم یه چکاپ معمولی نگاه کنم تا دچار اضطراب نشم . هر چند که گاهی واقعا نمیشه در برابرش مقاومت کرد. نمیدونم نتیحه چی میشه. یا آیا اصلا نتیجه میده یا نه؟ حتی به همینم نمیخوام فکر کنم. هیچ آینده نگری ای نمیخوام بکنم مخصوصا درباره این مورد خاص. چون میدونم که هرچی بیشتر خودمو درگیر فکر کنم ، برام سخت تر میگذره. دیروز وقتی تو سالن انتظار نشسته بودم تا همسر آزمایش بده ، به این فکر میکردم که آدم واقعا نمیدونه سرنوشت به کجاها میکشونتش و چه برنامه هایی براش میریزه. اما خب پیش میاد دیگه. گاهی هر چقدرم که سعی کنی فرار کنی آخر یه جایی گیرت میندازه و مجبورت میکنه راضی بشی به چیزی که همیشه ازش وحشت داشتی. بخاطر همینه که تصمیم گرفتم به چشم یه چالش بهش نگاه کنم تا یه مشکل. اینطوری بهتره ! حالا یا از پسش برمیام و با موفقیت پشت سرش میذارم یا هم اینکه از پسش برنمیام و فقط میگذرم ازش بدون موفقیت ! 

ازتون ممنونم که مثل همیشه همراهم هستید. لطفا بازم مثل همیشه تنهام نذارید و با دعاهای پاکتون همراهیم کنید...

دوستتون دارم.