خدایا متشکرم

خدایا ممنونم خدایا میدونم هوامو همیشه داشتی و داری 


بالاخره همسر رفت سر کار ، البته کار جنرال اما من به همینم راضیم همین که از خونه بیاد بیرون و اعتماد بنفس از دست رفته اش رو پیدا کنه 


من همیشه فقط تو سختی ها یاد خدا می افتم . من بنده خوبی نیستم


حال این روز هامو دوست دارم 


خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت


همه چیز مادیات نیست 


معنویات و همراه بودن و همدلی بالاتر از میلیاردهاست برای من ... امیدوارم این حرفم شعار نباشه حداقل جلو خودم ضایع نشم 

رفتن یا ماندن ...

روزها میان و میرن 


تو کارم خوب جا افتادم . مرد من خسته است. خسته از خونه نشینی . همه اش می گه من واسه زندگی مشترک ساخته نشدم ( یعنی خودش ) ، دو سه بار که گفت و حرف از رفتن رفت فهمیدم که چقدر دوستش دارم و بدون اون نمی تونم نفس بکشم . یادم افتاد که باید شکرگزار خدا باشم خیلی بیش از قبل 


خدایا خودت کمکم کن 

امشب برگشته میگه آچمزت می کنم ، میذارم میرم . منم گفتم می خوای بری برو همش حرف اشو نزن 


من دوستش دارم جنس دوست داشتنم هم دوست داشتنه نه عشق ،



ریاضیات

خب خبرای خوبی به گوش نمی رسه ، من واسه اولین بار تو زندگیم تو یه درس دانشگاه افتادم اونم درس ریاضی که همیشه ازش وحشت داشتم و همیشه هم امتحاناشو پاس میکردم با نمره خوب اما با ترس ...


امتحان ریاضی رو خیلی خوندم در حدی که خسته نبودم و وقت داشتم اما سر امتحان تا دیدم اولی رو بلد نیستم ترس بهم مستولی شد و افتادم . 


خیلی غصه خوردم . کلا ماه دسامبر ماه خوبی نبود فردای امتحان هم که تصادف ماشین پیش اومد. همسر میگه خونه رو باید عوض کنیم که جامون بزرگتر شه جا داشته باشیم واسه درس خوندن . چون در حال حاضر خونمون اتاق خواب مجزا نداره با اینکه حدود 60 متره . تقریبا استودیو بزرگ محسوب میشه . اینجا استودیو ها یعنی خونه های بدون اتاق خواب . که البته ما چون سال اول چاره ای نداشتیم مجبور شدیم اینو تو مرکز شهر نزدیک بهترین دانشگاهها بگیریم تا به همه جا دسترسی داشته باشیم و اجاره ای هم که بابت اش میدیم طبعا بالاست و با همین مبلغ تا حتی خونه 2 خوابه میشه گرفت.


فعلا که بشدت دنبال عوض کردن خونه ایم . منم امشب دپرس شدیدم واسه این گندی که تو تحصیلم زدم. نمی دونم اصلن این رشته رو ادامه بدم یا نه . از 30 واحد 12 تا پاس کردم ، حالا که افتادم به شک افتادم واسه ادامه ... 


از یه طرفی خیلی کار کردن همزمان با درس واسم سخته ......... ای خدا.

خرید خودرو

پس از تقریبا یک سال  نیم بالاخره بعد از اینکه همسر رفت 1000 تا جا و بقول معروف دیلر حقه باز ایرانی پورشه سوار و دیلر  کانادایی بالاخره یک ماشین برند کیا اتومات دست دو خریدیم که کلا 8000 دلار تمام شد که هر دو هفته از حقوق بنده 70 دلار ناقابل می ره. 


خب می رسیم به اینکه چی شد که من دست به قلم شدم . از روزی که ماشین خریدیم و به دوست های ایرانیمون گفتیم همچین رفتن تو لک که اگه شما تبریک از دهن اینا شنیدین ما هم شنیدیم ... خلاصه ما متعجب از اینکه اینا چرا تو لک رفتن و با حرفاشون دستشون رو شد که اصلا از این پیشرفت کوچیک ما خوشحال نشدن.. بقول همسر همین الان بری تو کوچه بگی من ماشین خریدم غریبه هم یه مبارک باشه خشک و خالی میگه 




گذشت حدود 3 هفته که من به رئیس هندیم گفتم ماشین خریدنمو ، و من که نمی خواستم تو پارتی سال نو شرکت شرکت کنم رو به بهانه اینکه ماشین داری گیر داد که باید بیای . خیلی هم کنجکاو شده بود که چرا من نمیام منم گفتم اینکه فکر می کنه ما تو ایران هممون عبا تنمونه و همه مردا هم 2 تا زن دارن الان فکر میکنه شوهرم نمیذاره  ، خلاصه قرار شد منم برم پارتی .. الان می گم ربطش به ماشین چیه .. دیروز که روز پارتی بود بعد کار قرار شده اون جلو بره منم پشتش با ماشین برم تا دم رستوران ، وقتی پیچید تو پارکینگ رستوران دیدم رفته ته پارک کنه ، دیدم یه آکورا شاسی بلند که رانندش یه خانومه میخواد بیاد بیرون منم مثلا اومدم زودتر از اون پارک کنم ، خانومی که شما باشین تو نیم دقیقه دیدیم داریم کوبیده میشم نگو خانوم کوبیدن تو در راننده منم تو ماشین ، اصلا نفهمیدم چی شد ... اومدم بیرون خانوم هم پیاده شد بله یه خانوم سانتی مانتال چینی که بیشتر فرانسه بلده حرف بزنه تا انگلیسی با ناخونهای فرنچ اکلیلی و کاپشن خز دار شیک و آرایش ملیح رفتند تو شیرینی فروشی و با ایشون بنده مشغول پر کردن فرمهای بیمه هستیم . رئیس بنده هم نظارت می کردن و از من می پرسید چرا بیمه و کارت ماشین همرات نیست .  بالاخره با هزار بدبختی اطلاعات خانم رو گرفتیم و با رئیس جان راهی پارتی سال نو شدیم  . 


از پارتی بگم که تا 30 مین اولش من ناراحت ماشین بودم ، بعد کم کم شروع کردم بچه ها رو آنالیز کنم کی چی پوشیده ، خب خیلی مهمه چون من تو شرکت مرتبط با فشن کار میکنم دوست داشتم ببینم تو مهمونی چی می پوشن .. بیشتریا ساده ، بلوز شلوار یا بلوز دامن بودن ، منم یه لباس مشکی تا سر زانو با آستین های بلند و یقه گرد که چین واچین رو یقه اش بود ، پائین اش هم مثل فشن تی وی ها به داخل جمع شده بود و یه گردن بند بدل نقره ای انداخته بودم . این لباس رو پارسال همین جا واسه عروسی دوست چینیم خریده بودم .  یه آرایش ملایم ، رز گونه و رز هم داشتم و اصلا سعی کردم خوش بگذرونم ، یکمی هم اولش تو جمع غریبه سخت بود قر دادن واسم اما بعد عادی شد و کنار رئیسم منم داشتم قر میدادم ، کلی هم با رئیس تضمین کیفیت قر دادم بعدم اون اومد 3 تای با یه خانوم پاکستانی به نام ناز با هم عکس انداختیم . کلی جاتون خالی خوش گذشت. واسم جالب بود دخترای جوون شرکت همه ساده اومده بودن حالا اگه ایران بود چه        می کردن ...


ساعت 9 ونیم هم اومدم بیرون تا زودتر بیام خونه که صبح بتونم به بیمه زنگ بزنم ، و پیگیری کارای ماشینو کنم. بگذریم که کلی غر غر همسر رو هم تحمل کردم ،  تازه آخر شب هم فهمیدم گواهینامه رانندگی ام هم نیست !!! 


باز هم غر زد که تو شلخته ای ، زیپ کیفت باز بوده ، هیچ وقت نمی بندیش ! 



صبح پاشدم و پیگیری کار بیمه رو کردم ، که قرار شد ماشین نازنین رو ببرم گارازی که با بیمه قرارداد داره تا از در آسیب دیده ماشین عکس بگیرن و برآورد کنن مبلغ خسارت چقدره 

تا عصر ناراحت بودم گواهینامه ام چی میشه که رفتم همون شیرینی فروشی که با خانوم چینی خوشگله داشتیم فرم بیمه رو پر می کردیم دیدیم بله اونجاس .


از همه اینا که بگذریم تصمیم گرفتیم به این دوستای ایرانی مون نگیم چون مایه خوشحالی شون میشه ! قرار شد الکی بگیم امتحان دارم که نیان ببینن ماشین خورد شده ! شاد شن .  شاید هم باید به چشم زدن معتقد بشم شدید !!!


حالا دوشنبه قراره ماشینو ببرم گاراز بیمه تا عکس بگیرن و برآورد کنن. تا دوشنبه دلم همش واسه ماشین حیوونی ام می سوزه 

کانادا پس از 17 ماه

امروز دوست دارم شرایط امروزم رو تو 17 ماه گذشته که اینجا بودم تحلیل  کنم 


روزی که اومدم از تمام ایران و ایرانی ها خسته بودم و با روحی کاملا داغون اومدم به امید آینده ای بهتر ، از اینکه دائم بشنوم که می پرسن حامله ای یا نه حالم بهم می خورد از اینکه به زن متاهل هم رحم نمی کردن حالم بهم می خورد از اینکه ادمهای وسیله سرگرمی هم بودن... متنفرم بودم از همه همه حتی از مادرم 


تو 17 ماهه گذشته پیشرفت قابل ملاحظه ای داشتم تو درس و کار که چه بسا اگه ایران مونده بودم هنوز کارمند معمولی بودم و نهایتا به خاطر نق نق خانواده ها الان حامله بودم ، اگر چه باید ببینیم این پیشرفت های درسی   و کاری در کل زندگی کوتاه اصلن دارای ارزش هستند یا نه !!! 


بگذریم از اینکه تو ایران واسه تفریح و اعلام موجودیت و هویت زن بودنم کار می کردم و کل درآمدم رو خرج خودم می کردم یا دلار میخریدم واسه اینجا اومدن و الان کل خرج زندگی رو باید بدم و واسه زنده بودن باید کار کنم که فکر میکنم اینم انتخاب خودم بوده 


آدم بنده عادت هاش و شرایط اشه ایران ساعت کاری 7 شروع میشد که همیشه 8 یا 8و نیم میرفتم و حسادت های همکارا و نق نق روسا رو داشت ، اما اینجا با اینکه 9 شروع میشه و 8 و ربع از خونه می زنم بیرون بازم سختمه ... یک روزایی آرزو می کنم ایران مونده بودم و شوهر پولدار داشتم یه دختر هم داشتم وو نهایتا  هر شب جمعه هر شوهرم میومد سراغمو و تولد ها و مناسبت ها واسم طلا و هدیه های گرون قیمت می خرید .... که وفتی چشمامو باز میکنم میبینم وضعیت الانم نتیجه انتخاب گذشتمه حالا بماند خوب یا بد !!!   البته بازم خداروشکر که کاری در سطح کار ایرانم پیدا کردم و مثل خیلی های دیگه اینجا  به کارای معمولی مثل فروشندگی با درامد کم روی نیاوردم .


اینجا با همه سختی هاش آرامش تو همه چی موج میزنه از رانندگی آدمها گرفته تا هوا تا پرنده ها و ... بگذریم از رئیس هندیم که با تفکر شرقی کار میکنه و عصبانی میشه البته کمتر باهم مشکل داریم چون بهم عادت کردیم یجورایی و فهمیده که آدم از زیر کار در رویی نیستم 


اینکه میگم آرامش موج میزنه راست می گم چون با اینکه با خستگی میرم سرکار اما بعد 1 ساعت آروم میشم و سعی مکنم کارم رو خوب انجام بدم ... یا اینکه با اینکه کار میکنم راحت درس رو یاد میگیرم و ریاضیات که همیشه واسم سخت بود واسم راحت شده .


با اینهمه بازم بعضی روزا شک می کنم و میگم ارزش داشت همه چیو ول کنم بیام یا نه ! اما مطمئنا اگه مونده بودم ایران الان تیمارستان بستری شده بودم . شک ندارم !!! 

ببخشید درهم برهم نوشتم طول میکشه به نوشتن عادت کنم . منتظر تحلیل هاتون هستم