ماه پیشانو جان

اینجا از خاطرات و رویاهایی می نویسم که محقق شده اند، باشد تا از یاد نبریم اصالت رویا را - سیدنی 2012

ممنونم که صدای من رو شنیدین. شد تمام انگیزه ای که برای دوباره نوشتن گرفتم.

از همون روز تا امروز هر روز لحظه هایی شد که به خودم اومدم و دیدم دارم تو ذهنم اینجا حرف می زنم و می نویسم. اما مدام و هر لحظه دارم از زمان جا می مونم. گاهی فکر می کنم مفهوم درک زمان از کجا میاد؟ آیا واقعا سرعت زمین به دور خورشید زیاد شده یا این خاصیت سن و دهه چهارم زندگی هست که با یک فرصت کوتاه چرخوندن سر می گذره؟

کانال تلگرامم رو ساختم. می دونم چیزی نیست که همه توش|روش (!On it) باشن. می دونم که فضاش هیجان کلاسیک گونه فضای وبلاگ رو نداره. اما بذارین امتحان کنم. یه تلاش کوچک برای رسیدن به زمان. بذارین ببینم زمان حاضر می شه هر از چند گاهی برای من خسته سرعتش رو کم کنه، من نفس نفس زنان بهش برسم، دستم رو دراز کنم و بندازم رو شونه اش، نفس بگیرم و چند دقیقه زندگی کنم؟! اگر این لحظه اتفاق افتاد اون وقت گوشیم رو از جیبم می کشم بیرون، اون لحظه رو ثبت می کنم و با شما به اشتراک می گذارم. 

خبر خوب اینه که برای شنیدن صدای شما اینجا رو هم روشن نگه می داریم. فقط با تناوب کمتر ... 

خب، بیاید برم. اون ور منتظرتونم. در تلگرام ماهوجان (خلاصه شده ماه پیشانو جان) رو سرچ کنین یا این لینک رو توی بروزرتون بزنین. (حداقل این راهی هست که من بلدم)

https://telegram.me/mahoojan

یه کانال تازه پیدا می کنین با یه عکس عمیق از آسمون گرد استرالیا. اولین پست رو به زودی می گذارم. احساسم اینه که خاصیت تلفنی بودن اون کانال شما رو با جنبه های تازه ای از این حقیر آشنا می کنه که حتما سطحی تر از تصویر فعلیتونه، پیشاپیش عذرخواهی می کنم. این هم خاصیت وبلاگ بود که لحظه ها و بخش های عمیق تر من رو ثبت می کرد! ... اصلا می دونین چیه؟ چه اشکالی داره آدم یه تصویر فانتزی بسازه از زندگی که اصلا فانتزی نیست؟! همین الان دلم خواست امتحانش کنم!

(پ.ن.مرسی کوچه جان. این اسم رو جاودانه کردم!  )

 

 

 

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 8:31 توسط ماه پیشانو جان|

چند وقت پيش بود كه يك حس قوى، دوباره من رو به اينجا كشوند. بعد از مدت ها كه حتى لحظه اى به اينجا و نوشته هاش فكر نكرده بودم برگشتم و چند پُست آخر رو خوندم. حالم بد شد. تعجب كردم از اين همه تلاش براى نوشتن از اون روزهاى گند و بد مزه محل كار اول.  مذبوحانه مى خواستم لحظه ها رو با خاطراتم بازسازى/شبيه سازى كنم. اتفاق سر كار رفتن به خودى خود اتفاق خوبى بود اما همه چيز و حال من اينقدر بد بود كه وقتى قراردادم بعد از هفت ماه تموم شد اصلا ناراحت نشدم.

حالا هم اگر نوشته هاى اينجا نبود و احساس فشار براى نقب و پُل زدن، اين جمله ها نوشته نمى شد.

همه چيز عوض شده. بى نهايت عوض شده. تكنولوژى، دنياى مجازى، آدم هاى دنياى مجازى، من، زندگيم. اين چند سال كه اين وسط گذشته بهترين سال هاى زندگى بعد از مهاجرت بود. كار، مسافرت هاى بزرگ، جا افتادن، احساس خونه كردن، خارجى شدن! و متاسفانه هيچ كدوم ثبت نشدن.

اينقدر از اينجا دور بودم، انگار هيچ وقت وجود نداشته. اما بالاخره وسوسه نوشتن رسيد. كلى فكر كردم. نوشتن يك وسوسه هميشگى است و براى كسى كه طعم خوانده شدن رو تجربه كرده باشه، نوشتن در دفترچه روزمره در سكوت و تنهايى كار عبثى به نظر مى رسه. از طرفى وبلاگستان شبيه شهر متروكه اى شده كه از زرق و برق اشتراك عكس و فيلم و امكان ثبت لحظه اى تجربه ها خالى مونده. از طرفى پُر واضحه كه هنوز با وجود تلاش شبكه هاى اجتماعى به تشويق آدم ها براى حضور پرررنگ و واقعى، هنوز با شخصيت واقعى در دنياى مجازى نوشتن، خطر و حس نا امنى با خودش داره. انتخاب يك platform براى نوشتن دوباره سخت هست. اينستاگرام و تلگرام گرينه هاى قويترى هستن. مزيت اينستگرام امكان كامنت گذاشتن هست اما تلگرام احساس طبيعى ترى به من مى ده. من تلگرام رو انتخاب كردم. دارم به صورت آزمايشى مى نويسم. اگر موندنى شد، خبرش رو همين جا مى دم. اگر كه هنوز كسى هست كه اين صدا رو بشنوه ...

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم دی ۱۳۹۴ساعت 11:4 توسط ماه پیشانو جان|

دوشنبه هفته پيش.
اين همه فشار كارى بالاخره به جايى رسيد كه نبايد. دقيقا در لحظه اى كه يكى از دوستان امير با خانومش، از ملبورن براى شام خونه ما منتظر من بودن، من تنها با آليس در شركت بوديم و من با همه حس استيصالى كه در خودم سراغ داشتم، زده بودم زير گريه و براى اليس توضيح مى دادم كه من برخلاف تصور تو، همه مسئوليت اين اسلايدهايى كه بايد براى پرزنتيشن فردا آماده مى شده رو مى پذيرم و سعىيم رو مى كنم كه پرو اكتيو تر باشم! آليس دلش سوخته بود و مى گفت من الان مى رم ولى چون دير شده بايد به حساب شركت تاكسى بگيرى و به خونه برى. ساعت ١٠ شب از شركت اومدم بيرون در حالى كه مهمون ها شامى كه امير درست كرده بود رو نوش جان كرده بودن و منتظر من بودن كه به سختى روى پام مى ايستادم. با اين حال خوشحال بودم كه لباس خوب و كفش بلند پامه و حداقل منظره ورودم به خونه، اونقدرها بينوايانه نيست.
تا فردا صبح ساعت ٥:١٨ دقيقه كه بدون زنگ آلارم گوشى، چشمام رو باز كردم، يادم نيمد كه بخشى از اطلاعاتى كه آليس به دنبالش بود رو قبلا كار كرده بودم و در واقع از شدت استرس و خستگى مغزم از كار افتاده بود. از آليس عصبانى بودم اما براى جبران، انرژى پايان ناپذيرى داشتم. فقط مى خواستم كار درست انجام شه و براى اولين بار حس كردم ديگه از اينكه كارم رو از دست بدم نمى ترسم. از آليس حساب مى برم، با اينكه دوستش دارم، اما استرس و حجم احساسات ناگهانيش با يك سيم مستقيم به وجود من وصله و گاهى نمى گذاره در بهترين حالتم باشم.
بعد از مگ، من بين دو تا مدير و حجم زياد اطلاعاتى كه در لحظه در حال تغييرن قرار گرفتم و اين باعث مى شه گاهى احمق جلوه كنم و مسئول همه اتفاق هاى بد باشم.
خنده دارترين مكالمه من و آليس وقتى بود كه گفت فكر كنم ما يه مشكل زبانى با هم داريم چون من احساس مى كنم تو مى گى مسئوليت اينها رو نمى پذيرى! فعلا ياد گرفتم هيچ وقت در جوابش جمله ام رو با نه و افعال منفى شروع نكنم.
امروز هم دوشنبه اس و ساعت ٨:٣٠ از شركت بيرون اومدم. اين هفته آخرين هفته آليس قبل از سفر پنج هفته ايش به آمريكا براى ترينينگ و بعد هانى مون در فرانسه هست و من به شدت خوشحالم!

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 16:13 توسط ماه پیشانو جان|

مگ رفت، نوشته بودم قبلا؟ آره ... حواس برام نمونده، مدت ها بود اينقدر فشار كارى تحمل نكرده بودم، امروز ساعت ٦:٣٠ از خونه زدم بيرون (براى اينجا خيلى زوده) و الان كه ٨:١٥ شبه تو قطارم در مسير خونه ...

ياد روزهاى اول كارى در صاوولا افتاده بودم، از لرزش دستهاى يخ كرده ام و فكر اينكه الان چطورى بايد جواب آليس رو بدم ... آليس جذبه داره، استرس هم مى گيره و استرسش رو به من منتقل مى كنه، درست برعكس مگ. براى ناهار هم از جام تكون نخوردم. از شدت فشار، زبانم هم باز شده، مجبورم كارم رو پيش ببرم و شروع مى كنم به بلغور ناگهانى كلمات بدون اينكه نگران فكر آدم ها و عكس العملشون باشم ... 

الان فقط به بغل آروم امير فكر مى كنم كه تنها جاى امن در اين گوشه پرت دنياست ...

راستى، پرونده كانادا هم رسما بسته شد (گفتم اينجا پرته، كانادا به يادم آمد! ) يك نامه اومد كه فلان مدرك و بيسار مدرك رو خواستيم، نداديد. راست مى گفتن. حس عجيبى داشتم، منتظر اين روز بودم و انگار از قبل مى دونستم درست نيست هواى خوب و اين شهر قشنگ و زندگى كمى ساخته شده اينجا رو رها كنم براى كانادا، اما يك حس غم آلود آميخته به شكست هم داشتم، دلم براى دوستانم تنگ شد.  اومدم تو فيس*بوك بنويسم استراليا يا كانادا، خوب شد منصرف شدم، چه سوال احمقانه ايه آخه؟ فقط كاش همه يك جا بوديم، شايد ايران ... از همه جاى دنيا به هم و به يك جا نزديكتر ... چشمامو مى بندم و تصور مى كنم، ايران زيباى من ... ايرانه خانوم زيبا*، با آسمان آبى بلند، صداى بلبل و نواى سنتور، جوى هاى پر از شهد عسل، خاك پر رنگ قهوه اى، آبستن از دانه هاى كاشته، گل رز محمدى، كوه بلند پاى دربند با قله سپيد گم شده در ابرها ... اينجا كجاست؟ ايران ...


روز بعد

ديروز با يك حس معلق خوب، از اين نوشتن و فكر كردن به ايران و به همه روزهاى گذشته و پيش رو از قطار پياده شدم، سوار اتوبوس شدم و رفتم خونه. امير غذاى خوشمزه درست كرده بود و خونه گرم بود ...

اين هفته اينقدر سخت و پر مشغله بود كه جز اين چند خط، به هيچ چيز ديگه فكر نكردم، هفته مثل باد گذشت. خبر خوب، مرخصى سه هفته اى آخرهاى تابستون رو حتمى كردم، تنها اميد روشن و نزديك روزهاى آينده. اينقدر كه تصورى از بقيه زندگى در روزهاى بعدش ندارم، زندگى حتى در بهشت هم مى تونه تكرارى باشه. تصميم گرفتم اين مطلب رو پست كنم حتى بدون يك پايان منسجم. هرچى باشه از ننوشتن بهتره. 


(اجراى ايرانه خانوم نام*جو رو بشنويد)


نوشته شده در پنجشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 12:57 توسط ماه پیشانو جان|

امروز جمعه ست. بخش ما خالی و خلوت چون بیشتری ها برای یک ترینینگ داخلی، رفتن شهر. من هستم با مگ و جو. خانمی که در یک مدت کوتاه چند هفته ای جای مگ رو پر خواهد کرد تا جایگزین دایم پیدا شه. موبایل سفیدم قاب شده در نقش و نگار رنگی و نقاشی شده پاریس، امروز رکورد زده و از صبح تا ساعت ۱۰:۲۷ دقیقه صبح از ۱۰۰٪ شارژ به ۲۰٪ رسیده! ما رکورد زدیم !

عصر از اینجا به پابی می ریم در ساری هیلز، و همه هم میان برای دورهمی خداحافظی مگ. دیشب با امیر با هم رفتیم و براش یه کادوی خوب خریدم. خجالت می کشم کادو رو بهش بدم و منتظر یه وقت خوبم. حسابی کار سرم ریخته و الان وقتشه از مهارت مدیریت همزمان چندین کار که در رزومه ام بهش اشاره کرده بودم استفاده کنم!  

هفته خوبی بود. حتی با اتفاق چهارشنبه که از خستگی تو رستوران، قبل از سرو غذا و با حضور بچه ها حالم بد شد و امیر رو خورده و نخورده بلند کردم و خودم رو به خونه و رختخواب رسوندیم و برای دومین بار خاطره اسفناک رستوران کنزو تهران رو به مرز تکرار رسوندم. مطمئنم هیچ کس دوست نداره اون خاطره تعریف بشه !     

نوشته شده در جمعه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 5:22 توسط ماه پیشانو جان|

عکس های سه تاییمون رو به رسم اینجایی ها زدم به دیوار میزم. هر روز صبح که از راه می رسم یا گاهی که سرم رو بلند می کنم چشمم میفته به چشماش و قلبم شاد می شه. (مامان یک هفته ای هست که رفته)

مِگ (مدیرم) استعفا داده و تا یک هفته دیگه بیشتر اینجا نیست. می خواد بره و بیزینس خودش رو راه بندازه. می خواد بشه اورگنایزر حرفه ای! که معنی و مفهوم آن اینست که به خانواده های بزرگ و شلوغ یا بیزینس های نوپا یاری برسونه تا مرتب تر بشن و وقت کمتری برای کارها صرف کنن و در پایان روز به همه کارهاشون رسیده باشن!! من هنوز هم کاملا متوجه نشدم یک نفر باید به کجا برسه که متقاعد بشه باید برای این مهارت پول خرج کنه. یک بار که خواست برای من مثال بزنه تا در قیافه علامت سوال من بهبود حاصل کنه گفت مثلا یک خانواده بزرگ یا یک یخچال بزرگ و به هم ریخته که وقت کافی برای خرید ندارن !! این از اون شغل هایی هست که اگر بخوان در ایران ایجاد کنن ملت خواهند گفت که برو عمووووو پول بدم که بیای مرتبم کنی؟!! آقا، منو نیگاااا کن 

در اینکه مگ در این زمینه مهارت داره شکی ندارم. در این که من از روز اول قدرش رو می دونستم و حتی دوستش داشتم چون می تونستم از چشماش بخونم که با مهربونیش باعث شد من این کار رو بگیرم و بعد با همه ساپورت های هر لحظه اش کمک کرد که در این شروع سخت و جانفرسا در هم گره نخورم و خودم رو پیدا کنم. همیشه حواسش به من و حتی اتفاق های زندگى من بود و در هر لحظه مثل شير آماده بود تا از من در برابر ديگران دفاع كنه. هر حرف نصفه نيمه من رو كامل كنه و تاييد كنه كه من دارم كار درست انجام مى دم. دلم براى بودنش تنگ مى شه، اسم مدير بعدى جو هستش. قبلا در اين شركت كار كرده و براى يك مدت موقت خواهد آمد. دارم خودم رو براى يك دوره جديد آماده مى كنم. خداوندا زبان مرا باز گردان! لازمش دارم ...

نوشته شده در پنجشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 11:31 توسط ماه پیشانو جان|

خداوند روز اول آفتاب را آفرید
روز دوم دریا را
روز سوم صدا را ...
روز چهارم رنگ ها را
روز پنجم حیوانات را
روز ششم انسان را
و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده است پس تو را برای من آفرید ...

حبیب پارسا - مدار صفر درجه ۱۳۸۶

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۳ساعت 3:10 توسط ماه پیشانو جان|

پروش حامله اس. پرگل حامله اس، زهرا حامله اس، گلنار حامله اس، همكلاسى هاى روزهاى مدرسه و دانشگاه ... ليلا حامله اس. مهسا حامله اس. اگر بخوام از دور و برى هاى اينجا بگم دو نفر ديگه هم هستن. (سر كار هم، سه نفر يكيشون دوقلو)  از هم سن و سال هاى خودم پنج نفر ... يكهو، مثل انفجار زمان، گويا در يك كتاب جدى، صفحه زمان ما ورق خورده و وقت بچه دار شدن رسيده ... اينقدر زود؟ (منظورم اين نيست كه هرچيزى زمان خاصى داره، نه اصلا. منظورم گذر عمره ... منظورم تغييره)

اين اولين باره كه من خبر مادر شدن دوست صميميم رو مى شنوم. عجيب ترين حس دنيا. فكر مى كنم ما خيلى وقت ها زندگى دوست هامون رو زندگى مى كنيم. باهاشون فكر مى كنيم، باهاشون حس مى كنيم، باهاشون درد مى كشيم، باهاشون ذوق مى كنيم. با هم بزرگ مى شيم و قد مى كشيم ... و ... با هم پير مى شيم. ما تصویر هم هستیم. دوست هاى نزديك، گاهى تصوير خوشبختى خود ما هستن. حتى اون هايى كه متعلق به يك زمان كوتاه يا بلند در گذشته ان، مثل يك تصوير در ذهن تا روز آخر باقى مى مونن. به لطف تكنولوژى، مى شه دید كه تصويرها دخترهاى جوان دلربايى شدن با چشم هاى براق و خنده هاى شاد، مى بينم كه دو تا شدن، حامله شدن، چاق شدن و بعد، بچه هاى كوچك شادى رو در آغوش گرفتن و عكس هاى سه تايى مى گيرن. اين تصويرها مثل يه آينه خودم رو يادآورى مى كنن.  

تصور يك قلب كوچك تپنده در بطن، مثل گنجشك كوچك خوشحالى ست كه جايى گوشه دلم در جنب و جوش است. غريبه نيست با من. در تمام سال هاى نوجوانى و جوانى با من بوده، بهارها سرمست و گيج و پاييزها بى پروا و بى قرار، وقتى عاشق شدم پر پر زده و تا بالاى دلم اوج گرفته. حتى همين چند وقت پيش براى جشن نامزدى ندا (خواهر امير) كه تازه از پيش ما برگشته بود، گنجشكم دوباره به ياد همه حس هاى ناب بى تاب شده بود. 

با همه اينها وقتى به آوردنش به اين دنيا فكر مى كنم مثل يك كتاب با برگ هاى سپيد مى شم. نا نوشته و خوانده نشده. پر مى شم با چندين علامت سوال بزرگ از جزيى ترين لحظه هاى زندگى تا ارتباطم با امير، با كار، با دنياى نا آشناى بيرون كه خونه گنجشككم مى شه و با خودم ...

٢٠١٤ سال گنجشك هاست. دونه دونه به دنيا ميان و مى شن آينه زيبايى پدر مادرهاشون. پدر مادر هاى شجاعى كه تغيير رو با همه وجود در آغوش مى كشن و زندگيش مى كنن. با همه مشكلات دانسته احتمالى. از خودشون مى گذرن و ادامه مشتركشون رو مى بوسن. می دونم، می دونم ... یه روز گنجشكك صدام خواهد كرد. اون روز باید چشمام رو ببندم و فقط با صداى احساسم (و نه منطق) بهش جواب بدم: بله ...

نوشته شده در جمعه پانزدهم فروردین ۱۳۹۳ساعت 9:37 توسط ماه پیشانو جان|

مامان اينجاست. با اينكه در طول هفته من تقريبا اينجا نيستم اما فكر بودنش حيات بخشه. از طرفى حال عجيبى دارم ... يه حال مزخرف. انگار كه يك آدم خسته از دلتنگى رو از پوسته كلفت و ضخيمى كه با درد و رنج دور خودش تنيده، خارج كنن و براى يه مدت كوتاه در معرض هواى تازه بگذارن. بى نوا مى دونه كه خيلى زود بايد به پوسته سابق برگرده و اين رنج رو تازه كنه. خلاصه زندگيم اينجور از تعادل خارج شده. ياد حرف خواهرم افتادم، روزى كه رسيدم ايران يه حرفى تو اين مايه ها زد كه الان مى فهمم. اون روز كه اون تعادل سخت بازيافته اش رو از دست داده بود من تو دلم مى گفتم چرا قدر لحظه رو نمى دونه؟؟! تا چند روز ديگه كه از انقباض دربيام و حضور مامانم رو با همه وجود درك كنم، خودم رو تحمل مى كنم.

امروز آخرين سه شنبه ساله. ما با همه وجود تلاش مى كنيم بوى عيد بشنويم. ما كه مى گم خودمون و دوستان. سبزه سبز مى كنيم (البته من نه، ولى يه سبزه هم سهم من شد از بهار) هماهنگ مى كنيم كى هفت سين بندازيم. براى امشب قرار آش رشته و آتش داريم ... از يكى دو ماه پيش هم براى مهمونى سال نو برنامه گذاشتيم.

تا اينكه مامانم اومدنى شدن و اين اتفاق همزمان شد با اومدن يه خاله به ملبورن. ما براى سال تحويل ملبورن خواهيم بود. سبزى پلو و ماهى شب عيد رو به خانوادگى ترين حالت ممكن در استراليا با حضور دو داماد ميل مى كنيم 😍 


ديروز ساعت از ١٢ ظهر گذشته بود كه مديرهاى مهربون كلى جو دادن كه امروز رو پاشو برو و با مامانت وقت بگذرون! كلى هيجان دادن و خوشحالى كردن كه اينجا نمون. هنوز به درك كامل از اينكه چه طور آدم هايى هستن نرسيدم، اما گاهى از اينطور مهربون بودنشون تعجب مى كنم، من خودم رو آدم مهربونى تصور مى كردم اما الان مطمئنم بايد تجديد نظر كنم! 


اينگونه شد كه ناهار رو سه تايى با هم تو شهر خورديم و بعد من و مامان براى اولين بار در يك بعد از ظهر مطبوع و روشن در شهر قدم زديم و تا لب آب رفتيم. فرصت پيدا كرديم با هم حرف بزنيم و من همه حس هاى چند روز اول رو فراموش كردم.

اين لحظه هاى دوتايى به ياد همه پياده روى هاى گذشته تو كوچه باغ هاى سابق تهرون ...

نزديك غروب رو پله هاى اپراهاوس نشستيم، حرف زديم و فكر كردم كاش آجيل داشتيم! 


امروز پنج شنبه-روز 

تو قطارم در راه فرودگاه. براى اين لحظه انتظار زيادى كشيدم. كمتر از ١٢ ساعت ديگه به پايان سال نمونده، من زاده بهار و فروردينم و بهار هيچ وقت تولدم رو ساده نمى گيره. از وجود مامانم ممنونم. از اينكه داريم مى ريم مهمونى، از اينكه خونه اى هست كه چهره هاى آشنا درش رو باز مى كنن و ازمون استقبال مى كنن ممنونم. از اينكه با لباس نو سبزى پلو ماهى مى خوريم سپاسگذارم، از اينكه سالميم، از اينكه همديگر رو داريم، از اينكه در يك مملكت آزاد نفس مى كشيم از همه اينها تا آخر زندگيم ممنونم. 


سال نو مبارك! 

بهترين آرزوها رو براتون دارم، بهتر از همه اينهايى كه من دارم و شما ندارين رو براتون مى خوام و همه اتفاقات خوبى كه در زندگى شما هست و من ندارم رو براى خودم آرزو مى كنم! زندگى هواى هممون رو داشته باش 😍


نوشته شده در پنجشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۳ساعت 11:24 توسط ماه پیشانو جان|

باز اينقدر ننوشتم كه همه احساس ها و رنگ ها قاطى شدن و نوشتن سخت.
به خودم قول داده بودم روزى دوباره اينجا بنويسم كه حالم خوب باشه و كاردار شده باشم. كار پيدا شد! دقيق تر بگم كار من رو پيدا كرد. بهترين كارى كه مى تونستم فكرش رو كنم. در واقع بهترين كارى كه نمى تونستم فكرش رو كنم! در يكى از بزرگ ترين برندهاى دنيا. در يكى از زيباترين آفيس هايى كه ديدم، با حقوقى كه فكرش رو هم نمى كردم. كارى كه انجام مى دم همون كار خودم. فقط، همه اين هيجان ها در يك قرارداد شش ماهه گنجونده شده و من هيچ ايده اى از آينده ندارم.
اين مدت يك سال و نيم بى كار بودن و در تاريكى دست و پا زدن چنان ترس غريبى در وجودم نشونده كه هر روز و هرلحظه به كوچكترين حركتم فكر مى كنم، به هر كلمه اى كه مى گم. الان اين خوب بود؟ نه... اينطورى نه! كاش اينو مى گفتم، الان چى بگم ... چرا اينقدر كند و بى روحه حرف زدنت! اه ... گنجشكك قلبم بى صدا و منقبض نشسته و فقط نگاه مى كنه. دوست دارم معاشرت كنم اما نمى كنم و اين اذيتم مى كنه. از ترس زبانم كه شبيه خودشون حرف نمى زنم و من رو نمى فهمن و از ترس از دست دادن، يه آدم ديگه ام. يه مقدار عجله هم قاطى اين معجون هست. مى دونم زمان شايد بتونه اوضاع رو بهتر كنه.
امروز ماهگرد اولين روزى ست كه رفتم سر كار. رويا محقق شد. بعد از مدت ها، باز چشمانم به زيبايى ها باز شد. دوباره جوان شدم. (تو قطارم، با لباس هاى قشنگ، به سمت يك آژانس تبليغاتى با يك آفيس فضايى)
اين روزا دارم تلاش مى كنم ترس شش ماهه بودن رو دور كنم از خودم، ترس از شكست دوباره، ترس دوباره زمين خوردن. اين ترس زندگى براندازه ... حس مى كنم.

ديروز صبح ايران، گروه ٣ نفرى دوستانم -پدى، الى و پرهام - كه روزى روزگارى قرار بود من هم همراهشون باشم، رفتن كانادا. لندن توقف داشتن. مرجان براى اينكه بتونه ببينتشون، يه بليط به آمستردام گرفت و چند ساعتى در هيترو با هم بودن. ساعت ١٢:٣٠ ديشب به وقت سيدنى. من خوابيده بودم. صبح عكس ها رو ديدم. وقتى برسن مونترال، هدى مى ره دنبالشون و مى برتشون خونه. بعد هم رضا از تورنتو مى ره پيششون و آخر هفته رو با هم مى گذرونن. من قلبم فشرده ست. امير براى اينكه بخندونتم، از همون توى تخت، اداى چوب خشك درمياره و مى گه برسن كانادا، اينجورى يخ مى زنن. مى خندم اما قلبم حسابى سنگينه ... من بهشون احتياج دارم. به مرجان، به همشون. 

نوشته شده در یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ساعت 4:25 توسط ماه پیشانو جان|


آخرين مطالب
» کانال جدید برای ثبت روزمره ها
» صد و بيست و ششم - بازگشت دوباره
» صد و بيست و پنجم
» صد و بيست چهارم
» صد و بیست و سوم - هپی فرایدی !
» صد و بيست و دوم - بالا و پايين
» صد و بیست و یکم - به سبک توییت (جیک جیک)
» صد و بیستم - گنجشککم
» صد و نوزدهم - سال نو مبارک
» صد و هجدهم - كار، بچه ها
Design By : Pars Skin